من ترا دوست میدارم
اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست
عزیزم کاش آن روز که خداحافظی می کردیم، محکم تر بغلت می کردم.. پ.ن: دلم می خواد فرصت شرکت تو کلاسای نویسندگی استاد مصطفی مستور رو پیدا کنم، نوشتن هنوز جزئی از منه، گرچه خیلی وقته چیزی نمی نویسم.. به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم، و بگو که این قدر خودم را اذیت نکنم. من فقط حرف تو را گوش میکنم. می دانی که؟... " از نامه های غلامحسین ساعدی به بدری لنکرانی " .. پ.ن۱: یه دفعه همین الان و همین لحظه حس کردم چقدر صداتو لازمم... صدا برام حکم مخدرو داره، پس پناه می برم به مجموعه صداهایی که دوسشون دارم تا "حسِ گس و بی تفاوتیِ عجیبِ" این روزامو از بین ببرم... خب آدم گاهی یادش میره که زندگی پر از نقصه و شگفت انگیزه، پر از اندوهه و زیباست... پس من الان و همین لحظه پناه می برم به صدا، به احساسِ تعلق همیشگیم به برخی چیزها، که انگار در مسیر زندگیم قفل شده اند به من... .. پ.ن۲: از صدا گفتم و یاد این جمله ی " جناب مستور " افتادم : جایِ خلوتی می خواهم و صدایِ او را.... و صدایِ او را که دائما بگوید:....... .. پ.ن۳: برای سه سال قبل محبوب من؛ جز تو تمام جهان از حوصله ی من خارج است... پ.ن: اولین روز پاییز اونطوری هم نیست که همه ی زنان با حضور زنی دیگه فراموش بشن! زنی هم هست که اگر گم شد، تمام زندگی ت رو برای جمع کردن چهر ه ش از صدها زن دیگه میذاری و، پیداش هم نمی کنی... #نزار قبانی پ.ن: داشتم فک می کردم نمیشه تو رو دید و بعد جهانی رو بدون تو تصور کرد... خواستم زنده بمانم و فکر کردن به تو تنها سلاح من بود تنها کمانم تنها سنگم... #پاپلونرودا #آبان برایِ هر قدم که به پاییز نزدیک می شویم شُکر... #پاییزِ_من🍂🍁 یک دوست داشتن هایی هست که هر آدمی از پسش بر نمی آید... امیر وجود پ.ن:پی نوشت ندارد. پاییزهای سختی خواهد داشت ....لیلا کردبچه پ.ن:پاییزتان مبارک طرف ما شب نیست احمد شاملو پ.ن:امروز یهو بعد مدتها این متنو یه جا خوندمو یاد وبلاگم افتادم... اردیبهشت نحس رفت و من هنوز درد می کنم کاش زودتر خوب شوی پ.ن1: بیا ، بیا و بلند در گوشم داد بزنم که " نترس ، نترس ، خدات همه چی رو درست می کنه ..." واسه مرد بی نام من دلم یه آواز دور می خواد وقتی بهم میگی دیگه یه لحظه ام نمی تونی بدون من باشی ، به نوزده سالگیم فک می کنم پ.ن۱ : اینو دوست داشتم بنویسم ، که غبار زمان اون شبو از یادم نبره مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات وقتی وبلاگمو باز کردم یهو دلم هوای نوشته های قبلیمو کرد یهو این نوشته که واسه تاریخ 19 تیر 86 واسم اومد، بلندترین متنی که نوشته بودمو آپش کردم ،باورم نمی شه این همه سال از اون موقعا گذشته باشه!!!! پ.ن1:نمیگم از این بعد مدام آپ میکنم چون انقدر مشغله تو زندگیم هست که مانع بشه ، اما این وبلاگ همیشه هستو گاه گداری که حواسم پرت نوشتن بشه آپ می شه اما همیشه هست . دال هی گنجشک کوچک من ! پ.ن ۱: آمار وبلاگم بالاست با اینکه آپ نمی شه ،این بهم امید میده،باورم نمی شه که یکساله که آپ نکردم،نخواستم از یاد برم ،واسه همین با این شعرکه از خودم نیست آپ کردم ،من خیلی وقته که چیزی نمی نویسم،ازهمتون ممنون که هنوزهم بیادم هستین من ترا دوست میدارم خیلی وقته چیزی ننوشتم ٬ همیشه می گفتم تنها انگیزه ی نوشتنم همین وبلاگه ٬ واسه همینه که خیلی وقته چیزی ننوشتم ٬اما کامنتاتون بهم می گه که منتظرین بهتون بگم چی شده می خوام بگم شریک زندگیم اگه مث خواستگارای قبلیم موقعیت آنچنانی و تحصیلات آنچنانی نداره ٬ اما یه چی داره که توی بقیه ی خواستگارام وجود نداشت ، از وقتی دیدمش خیلی آرومم ...یادمه دنبال آرامش بودم ٬یادمه نگار گفته بود بهش شک نکنم ... ! می خوام بگم گاهی وقتا تنها چیزی که تو زندگیت می خوای به یاد سومین آغوشت پ.ن : از بعضی جهات شبیه همیم ٬ این یه جورایی خوبه و یه جورایی بد٬ گاهی می ترسم دچار رکود بشیم ! یک پله بالاتر از خدا ...هی تویی که داری پله پله ٬ پله های ملاقات خدا رو طی می کنی ٬ منم همونجام ٬ روی همون پله ها ! نه از تو دورتر ٬ نه به تو نزدیکتر ...می خوام بگم که هنوزم رد نگاهت روی ذهنمو توی نوشته هام هست ، می خوام بگم فراموش کردنت ممکن نیست ! همونجور که فراموش کردنم ممکن نیست . بلند می شی یکشنبه ،( 15 آذر) عید غدیر، عقد کردیم ........... یا علی گفتیم و عشق آغاز شد ........ هیچ وقت بهش شک نکن نگار... خدا نهایت خوبیهاست.... قسمت پایینو پررنگ نکردم تا اگه دوست داشتی بخونیش .... راستشو می گم هی تویی که همیشه واست می نویسم پ.ن ۱: سرنوشت منو این وبلاگ هنوز معلوم نیست ، اما بازم می گم : کپی برداری از این وبلاگ فقط با ذکر لینک مجاز است ، در غیر اینصورت در پیشگاه خدا مسئولید ....... پ. ن ۲ : من..... راستی من ! یا ما ! ....... چرا نگاه نکردم ؟ "... این بار چشاش خسته تره .... " ................ همیشه پاییزو واسه خودم اینجوری تصور می کنم : پ.ن 1 : اولین نوشته ی داخل پرانتز از " پابلونرودا " و دومیش از " پدرام رضایی زاده ".... دلت گرفته ؟... عین شین قاف حرف كه ميزني خب گاهی بهت نزدیکه پ.ن 1:.......... . و من زاده ی بهار بودم نمی دونم پست تند قبلی رو چند نفرخوندن دلم می خواست بنویسم خستم پ.ن 1: نمی فهمی چه می گویم لازمه اینجا چند تا نکته رو بگم اولا : از سهراب (دوست چندین ساله ی وبلاگیم ) به خاطر سوء تفاهمی که پیش اومد و جواب کامنتی که اشتباها براش گذاشتم واقعا معذرت می خوام (البته این قضیه اصلا ربطی به اون پست تند نداره ، چون مخاطب اون پست ، فقط یه نفر بود که خودش فهمید و عذرخواهی کرد) دوم : مشق عشق تو یه کامنت نوشته بود" اگه کسی ندونه خیال می کنه تو روز و شب داری گریه می کنیو از این جور حرفا ..." باید بازم بگم که : این نوشته ها فقط نوشته اند ...و هیچ ارتباطی به شخصیت من و اینکه چه جوری دارم روزو شبامو طی می کنم واقعا ندارن ، یا بازم بهتر بگم : نوشته های منو جدی نگیرین، این نوشته ها فقط به من آرامش میدن ...همین.... سوم : نگار جونم دلم می خواد همیشه باشی و واسم حرف بزنی .....یه چی می خوام بهت بگم : به قول فیلم شبهای روشن :" این مدت کوتاه خوشبختی واسه یه عمر کافی بود..." درسته دیگه معشوقت نیست اما با درک عشقی که خودت می گی فقط توش آرامش بوده ، تو میتونی دوباره بخندی ، دوباره درس بخونی ، دوباره هدفاتو دنبال کنی ، می تونی ازدواج کنی ، تشکیل خانواده بدی و ....... و مطمئن باشی که یکی از اون بالا داره عاشقانه تر از همیشه نگات می کنه و بهت لبخند می زنه و اینکه هیچوقت نمی خواد چشماتو غمگین ببینه ( این خاصیت عشقه عزیز)......پس بخندو دوباره و دوباره و دوباره نفس بکش و هیچوقت فراموشش نکن چون این مدت کوتاه خوشبختی واسه یه عمر کافی بود........ چهارم : تازگیا زیادی وراج شدم ، چقدر الان دلم اون موسیقی " تو رو دوست دارم..." (خواننده : نمی دانم که ....) رو میخواد ، بعد یه سکوت خیلی خیلی مطلق که مثلا بگم من چقدر الان تو حسمو چقدر الان دلم می خواد باشی... یا نه یه جور دیگه بگم : ... من . . چقدر الان دلم برف می خواد با چشماتو........ (به یاد پستهایی که یکی یکی رفتن زیر آوار خاطرات....) قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود "معتقدم قبل از اینکه مستت کنم و لذت مستی رو بهت بچشونم اعتراف می کنم پ.ن 1: نوشته های داخل گیومه از من نیست ، شاید این پستو یه جور دیگه ادامه دادم البته شاید ... پاییز را هم که می دانی بسه دیگه (عکس حذف شد...)
می خواستم متنتو که تحت هیچ شرایطی و واسه هیچکی و هچ پستی خرجش نکردمو ، همراه با این "عکس" پست کنم ، ولی بازم دلم نیومد ........... پ.ن 1: اعتراف می کنم ... من عوض شدم واسه تو اینکه نیستی دارم می رسم به چیزی شبیه تو (!) پ.ن 1: یه چیزایی(؟!!)..... یا مجیب من لا مجیب له و اما عشق!!! پ.ن1 :تازگیا ، تازگیا که نه ، یه سه چهار ماه که یه کتاب ، یه فیلم ، یه موسیقی ، یه شعر ، یه صدا ................ گاهی بعضی چیزا بیشتر حس می شه ، مث سنگینی درد پهلوهات که عین آرامشه ، انقدر که نمی دونی بیشتر درده یا بیشتر آرامش......(این تیکه ی آخرو پارسال یه اشاره ای بهش کردم ، بازم واقعا انتظار ندارم که درک کنید چی نوشتم ، چون این شوریدگیا ، یه جورایی مخصوص خودمه)...خیلی وقت بود می خواستم این حسو بنویسم ، ولی نوشتنش سخت بود... عاشقت باشم میمیرم یا عاشقت نباشم؟! من (!) پ.ن 1: دور بودن از آدمایی که یه عمری همه ی واژه های دلتو با اونا معنا می کردی گاهی وقتا لازمه ... پ.ن ۲ : دستامو با احساس تو بستم ... من بــــــــــــــی نهایت با تو همدستم تا جاده می ره سمت بی راهه ... گم کن منو ٬ این آخرین راهـــــــــــــه پ.ن ۳ : پی نوشتای طولانی ای که راجع به یک کتاب ٬ ته این پست نوشته بودم حذف شد...
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم، هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است . . .
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقتند
خشم کوچه در مشت تست
در لبان تو، شعر روشن صیقل می خورد
من ترا دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند....
....
بابام .......
پ.ن: می دانم که می دانی
تابحال چقدر دوست داشتنت ، مرا به کشتن داده است .....
" فاتحه "
همش به خاطر توء
من ، چقدر دوست دارم خدا
مدت زیادیه چیزی ننوشتم
وقتی چیزی نمی نویسم انگار که دارم از اصلم جدا می شم ، انگار که دارم یه حس خیلی قوی رو توی وجودم می کشم
خفش می کنم و هی بهش می گم : هیس لطفاً هیچی نگو
نوشتن حس خوبی بهم میده
واسم مثل در آغوش کشیده شدن می مونه
مثل بوسیده شدن
یا مثل یه سری حسای این مدلی
وقتی تو رو بین کلمه ها قرار میدم ، یا کلمه ها رو بین تو
تو با کلمه ها فریاد می زنی و من ، حض می کنم از نگاه کردنت
.............
دارم به تصمیم جدیدمون فک می کنم
به سه نفره شدن
تو به نفر سوم فک می کنی و من
من
من ، به یه تیکه از تو رو داشتن فک می کنم
به اون یه تیکه از تو که خودشو بین یه تیکه هایی از وجود من پنهون می کنه
با یه تیکه هایی از وجود من نفس می کشه
یه تیکه از تو رو داشتن
با تو نفس کشیدن (!)
می خوام نوشته هامو بفهمم
بعد من با یه تیکه از تو که خودشو بین یه تیکه هایی از وجود من پنهون کرده
با یه تیکه از تو
با تو (!)
می دوم
راه می رم
لبخند می زنم
می رقصم
بعد من با یه تیکه از تو که خودشو بین یه تیکه هایی از وجود من پنهون کرده
با یه تیکه از تو
با تو (!)
می خوابم
خوابای خوب می بینم
دوباره می دوم
داد می زنم
و باز میخوابم
.........
باید فک کنم
باید به این تصمیم جدیدمون فک کنم
اینارو نمی خواستم بگم
هنوز وقتش نیست
می خواستم بگم بابام بهتره و من حالم خیلی خوبه
می خواستم بگم :
بودن کنار هر آدمی خوب نیست
کنار بعضی از آدما درد داری
باید فاصله بگیری ازشون
اما بودن کنار بعضی از آدما خیلی خوبه
توی همه ی این مدت ، بودن کنار تو خوب بود
اما نه ، بودن کنار تو خیلی خوبه
دوست دارم
وقتی حتی موقع خواب هم ، دنبال دستام می گردی تا تو دستات باشه
دستاتو دوست دارم
دستات حالمو خوب می کنه !!!
پ.ن 1: .........
پ.ن 2: ممنون واسه کامنتاتون ، خیلی برام ارزشمندن
که من کمتر درد بکشم
........
اشکامو پاک می کنم
می شینم روی صندلیو اجازه میدم یه چیزایی توی وجودم ته نشین بشه
موزیکو روشن می کنم
بلند می شمو شروع می کنم به رقصیدن
دستامو باز می کنمو فک می کنم که به آرزوی این روزام رسیدم
که دیگه درد ندارم
که چقدر لبخند به لبام میاد
فک می کنم که چقدر آرامش بعد از درد کشیدن لذت داره
که چقدر همه ی این روزا دلم می خواست اون نفس راحته رو بکشم
که یه نفس راحت بکشم
که بگم آخیش
آخیش
.........
پ.ن2: گاهی فک می کنم اگه نخوای شفاش بدی چی ؟؟؟
پ.ن3: به خاطر همه ی پستایی که خوندی و از خوندش لذت بردی و گاهی حتی نخواستی یه کامنت خرجش کنی ، به خاطر همه ی اون کامنتایی که نذاشتی ، همین الان یه " حمد شفاء " بخون واسه شفای همه ی مریضا ،مخصوصاً ...........
با یه آهنگ قدیمی کنارش
می خوام اعتراف کنم
من از همون نوزده سالگی با تو بودم جان دلم
از همون نیمه شب مهتابی
من از همون نیمه شب مهتابی اون نوزده سالگی شروع کردم به نوشتنت
واسه اینکه ترسیدم
ترسیدم که حالا که انقدر بهت نزدیک شدم ، اگه یهویی از دستت بدم ، شاید دیگه هیچوقت نتونم بدستت بیارم
واسه همین بود که شروع کردم به نوشتنت
با نوشته هام ساختمت
نوشتمو ساختمت
نوشتمو درستت کردم
ساختمتو نوشتمت
باهات نفس کشیدمو بهت نفس دادم
بهم جون دادیو بهت جون دادم
شدی یه آدم زنده
یه مرد بی نام
شدی مرد بی نام الان من
که دیگه نوشتنی نیست !!!
من از همون نیمه شب مهتابی اون نوزده سالگی با تو بودم جان دلم
همون شب که ماه از گوشه ی پنجره پیدا بود
نگارت از خواب پرید
بی تویی به سرش زد
صدای نفسات بود که توی اتاق می پیچید
بی تویی باز هم به سرش زد
همونجا
روی تخت
خودشو کنار کشید
تا جا برای خوابیدن تو باز بشه
.........
من تمام اون نیمه شب مهتابی اون نوزده سالگی رو ، در کنار کسی بودم که در کنارم نبود ....
نمی فهمی چه می گویم ،
نمی فهمی ....!!!
پ.ن۲ : میدونم به کامنتا خیلی دیر جواب میدم معذرت ، سر فرصت به همتون سر میزنم
روی میزت راه می دهی؟
میشود وقتی مینویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز!
از دلتنگیت میمیرم.
" فکر کنم عباس صفاری "
که چقدر این روزا حرف دارم واسه نوشتن
یه سری حرفایی که مال این روزای پاییزن
بس که مال این روزان
بس که میخوان که نوشته بشن
من عاشق پاییزم
عاشق نوشته شدن تو پاییز
پاییزی که داره تموم می شه و شاید نوشته های منم دوباره ته بکشه و مدت آپشون برسه به یه سال یا چند ماه
تو کتاب شازده کوچولو خونده بودم که : " مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت میدهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند"
که انگار که منم اینجوریم
که وقتی یه مدت آپ نمی کنم انگار که احتیاج داشته باشم به هضم کلمه هایی که نوشتم
نوشته هایی که فقط نوشته شدن ، بی که هضمشون کرده باشم
که انگار وقتی می نویسمشون عطر تنتم می پیچه بینشونو هضم کردنشونو مشکل می کنه
که شاید بشه نوشته های تنها رو هضم کرد ، ولی نوشته های آغشته به عطر تنتو .......
بارها و بارها باید بلعید و هضم نکرد
باید بلعید و حس کرد
باید بلعید و مزه کرد
باید حس کرد و بلعید و هضم نکرد
که هضم کردنی نیست نوشته های اینجوری
که یه چیزایی رو نمی شه هضم کرد و باید فقط بلعید
می بینی دوباره قاطی کردم !!!
........
توی ماشین نشستم و داره بارون می یاد و من دارم فکر می کنم
دارم به نبودن خودم فکر می کنم
دارم به تهران بعد من فک می کنم
راستش دارم به تهرانی که واسه تو می مونه بعد من فکر می کنم
به تهران تو بعد من .......
........
بارون شدت می گیره و قطره هاش می شینه روی شیشه
قطره هایی که هر کدوم به یه سمت می رقصنو یه ردی رو طی می کنن
دنبال چین این قطره ها !!!
بوی خاک که بلند می شه نفسم تنگ می شه
راستی بعد من
نفسات !!!
ممکنه که گاهی تنگ شه
که بغض شه
نفسات بعد من ......
هومممم .....
.........
دارم به تو فک می کنم
به تو بعد من ....
.........
...........
دارم به تو فک می کنم
من دارم به تو فک می کنم
به تو فک می کنمو لبام می خنده
من دارم به تو فک می کنمو روزای خوبی که با تو دارم
که با تو خواهم داشت
من به تو فک می کنمو لبام می خنده
تا یادم نرفته
دوست دارم جان دلم
دوست دارم
فک کردن به تو رو دوست دارم
تو منو یاد روزای خوبم میندازی ..........
پ . ن 1: همیشه نویسنده ها رو بیشتر از شاعرا دوست داشتم ، نویسنده هایی که حرفهای شعر گونه
می نویسند !
پ . ن 2 : به کامنتایی که مربوط به نوشته هام نباشه جواب داده نمی شه ، گفتم که گفته باشم !
....
چقدر الان دلم برف میخواد
با چشماتو !!!!!
....................
"دستاش سرده
انقدر که می تونه همه ی روحتو منجمد کنه
......................."
باد می یاد
دستام سردشه
به دستام نگاه می کنه و می پرسه :
چرا همیشه دستات سرده ؟
فک میکنم
چقدر صداش خسته س
لرز میکنم
دستامو تو دستاش میگیره و می بره جلوی دهنش
آآآآآآآآآآآآ می کنه تا با حرارت نفساش گرم شن
نگاش میکنم
گرم میشم
اصلا آتیش می گیرم
.....
می پرسه خوبی ؟
به خودم میام ٬ ماتم برده بود انگار
می پرسم : فک می کنی تا کی بتونم اونجوری که خودتم گفتی نفس بکشم ؟
نگام می کنه ٬ مات تر از من
...........
می پرسم : هـــــــــــــــان ؟؟؟
......
پ . ن 1 : این پستمو دوست دارم و دلم خواست دوباره پستش کنم !
پ . ن 2 : تهران بارونیو دوست دارم و دلم میخواد نفس بکشمش !
خوب هم میدانی
که من ، گاهی از تو فرار می کنم و گاهی به تو
!!!
عاشق نشستن تو یه ماشین ، که با یه آهنگ آروم ، داره یه جاده ی طولانی رو تو دل تاریکی طی میکنه...
من عاااااااشق این حالتم !!!
شما رو نمیدونم ، اما از نظر من ، بودن با عشقت ، توی فضا و حالتی که عاشقشی ، جرات میخواد !
خیلیا میگن جاده فقط از جدایی میاد ، از جبر !
اما من میگم جاده از جرات با تو بودن میاد !
از جرات با تو بودن ، مرد بی نام زندگی من !
مرد بی نام من !
مردی که بی نامه ، چون با آدمای دورو برش فرق می کنه ،
دوسش دارم انقدر که گاهی این دوست داشتن منو می ترسونه !!
....
اما نه
نمیخوام پست قبلی رو تکرار کنم
یه جور دیگه برات می نویسم
می نویسم که فقط حیف ، حیف که مسلمونم
که این افتخار منه
اما فقط حیف
چون گاهی به سرم میزنه که مست کنمو ، تو عین مستی برات بنویسم
تو عین مستی !!!
که اون موقع واای به حال منو ،
واای به حال این واژه هایی که نخورده مستن .....!!!
...
پ . ن : هی تویی که آروم و بی صدا میای تو این وبلاگو نشونی ای از خودت نمیزاری ، این بار اگه اومدی
( نشونی نمیخوام ) فقط یه چند خط از حال و هوات تو این وبلاگ برام بنویس ، ممنون 
نمیدونم این روزا چی سرجاش نیست چی غلطه !!!
یه چیزایی هست که آدما از ترس از دست دادن دربارشون حرف نمی زنن !
می گن حالت بد نباشه از اینکه همه چی رو نمی دونی ، خیلیا با ندونستن راحت ترن !
اما ترس از دست دادن چی ؟ به چه قیمت ؟؟؟..........
مرد بی نام زندگی من
مردی که بی نامه ، چون با آدمای دورو برش فرق می کنه ، نه ،چون آدمای دورو برشن که با اون فرق می کنن اون همونیه که باید باشه
دوسش دارم انقدر که گاهی این دوست داشتن منو می ترسونه !!
انگار که باید حواسمو جمع کنم ، باید مواظب کلمه های تب داری که بهش می گم باشم
کلمه هایی که تب منو نشون می ده و وحشتم رو بیشتر می کنه ...
انگار که گاهی باید فاصلمو باهاش حفظ کنم
یا وقتایی که محکم بغلم می گیره مواظب باشم بین تن و بازوهاش گم نشم
مواظب باشم
مواظب باشم یهویی به زیر پوستش نفوذ نکنم ..............
نمی دونم این روزا چی سر جاش نیست چی غلطه !!!
مهم نیست
مهم اینه که من سرجامم
من هستم و تو هستی مرد بی نام من
و اینه که
خیلی خیلی خوبه ................
یا داغ رو دلم بذار
یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه
به کم قانعم نکن
می پرسم عوضی ؟
می گه : آره عوضی ، عوضی یعنی اینکه تو رو یه جور دیگه دوست دارم ، یعنی اینکه تو با بقیه فرق می کنی ...
از
اون جمله هایی که گاهی شنیدش بدجور بهت می چسبه ، یاد دوست دارم داغ
بخاردار می افتم ، یه دوست دارم داغ ، که اجازه می دی حسابی لباتو
بسوزونه ...
اومدم سر به سرش بذارم ، بهش می گم : همیشه سعی کن
چند نفر یا چند چیزو با همدیگه و به یه اندازه دوست داشته باشی ، نه یه
نفر یا یه چیزو ،چون اگه اون یه نفر یا یه چیزو از دست بدی این از دست دادن
بدجور بهمت می ریزه ، ولی اگه چند نفر یا چند چیزو با همدیگه و به یه
اندازه دوست داشته باشی اگه یکی از اونا رو از دست بدی اونجوری هنوز بقیه
رو کنارت داری .
با تعجب نگام می کنه !میگه :آدم فقط با یه
بهونه می تونه زندگی کنه ، چون اگه چند تا بهونه داشته باشه اون موقع پای
انتخاب میاد وسط، که این اصلا خوب نیست .
سکوت کرده بودم ، داشتم فک می کردم ، از حرفم ناراحت شده بود ...
اما یدفعه چشاش یه برقی می زنه و با شیطنت می گه : خب تو دوست داری من تورو با کیا و چیا به یه اندازه دوست داشته باشم ؟
دلم هررری می ریزه پایین ، می دونه بد حسودم،می دونه من واسه اون بد حسودم !
بلند
می شم و می رم میشینم رو پاهاش و با تمام وجود بغلش می گیرم ، محکم ، که
انگار می خوام به زیر پوستش نفوذ کنم ، که انگار می خوام یه تیکه از اون
باشم !
آروم در گوشش زمزمه می کنم : می دونی که ، تو باید فقط
منو دوست داشته باشی "تو می توانی بدوی ، پنهان شوی ، لیکن قادر نیستی از
عشق من بگریزی" ، می فهمی ؟ تو باید فقط منو دوست داشته باشی ، فقط منو ...
دوباره
تکرار می کنه : عاشقتم دیوونه ، دوست دارم عوضی ، و ادامه میده : عوضی ،
یعنی اینکه تورو یه جور دیگه دوست دارم ، یعنی اینکه تو با بقیه فرق می
کنی .....
پ.ن 1:بوی پاییز میاد، دارم مست می شم...
پ.ن 2:احساس سبکی می کنم ، آخه تا چند روز پیش فک می کردم دارم عامل بدبختی یه نفر می شم ، اما دروغ بود
پ.ن 3: از دروغ متنفرم ، بیش تر از اون از آدمایی که راستشو نمی گن حالم بهم میخوره
پ.ن 4:دیگه دورو برم نیا ، چون ممکنه روت بالا بیارم
پ.ن ۵:واسه این پست کامنت نمی خوام !!!
...................
با خودش فک کرد
با خودش فک کرد مرد بی نام زندگیشو دوست داره یعنی دیگه یه جورایی بهش نیاز داره اما هنوزم گاه گداری گذشته هارو مرور میکنه و هیچوقت این حقو از خودش نمیگیره
باخودش فک کرد بعضی آدمارو نمی شه همیشه داشت و گاهی باید به یه کم داشتنشون قانع بود
باخودش فک کرد گاهی یه آدم که هنوزم گاه گداری تو خاطره هات آواز می خونه ممکنه به تو نیاز داشته باشه اما فقط
یه لبخند
یه نیم نگاه
یه کلمه
یا حتی یه نوشته از توبراش کافیه
گاهی باید مواظب باشی این یه کم داشتنتو ازش نگیری
باید مواظب باشی این یه کم داشتنتو.......!!!!!
پ.ن2:اگه متن ۱۹ تیرو نخوندی همین الان بخون و کامنتتشو بذار
همان که اول دلدادگی ست و آخر درد ….
خواب دیدم که چشمانم را هنوز دوست داری
و من در تب لبانت می خندم
هوا سرد است و دل هرزه همین حوالی گم شده
می گوید مرد بی نامی را دوست دارم
مرد بی نامی که دیشب از پنجره پرید توی اتاق
انگشتهایم را لاک زدم و گذاشتم که ببوسد
ماه ت را که گذاشته ای روی پیشانی من
نشانش دادمو گفتم که رفته ای هوا بخوری و برگردی
گفت هر شب خوابت را می بینم
گفتم که هزار مشق نخوانده دارم
باور نمی کند
باور می کنی
مرد بی نامی را دوست دارم
که باور نمی کند دستهای من را یک نفر در باد با خود برد
.................
این متنو دوست دارم
پ.ن ۲ : مرد بی نامی که چشمانم را دوست میدارد و من دستانش را...
پ.ن ۳:......
از همتون واقعا ممنون
ممنون که هنوز به یاد منو این وبلاگ هستین :از نگار عزیز، از مهدی عزیز ،از مینای عزیز، از رضای عزیز و.....واقعا ممنون ٬ اگه واستون کامنتی نمی ذارم نه اینکه فک کنین بهتون سر نمی زنم یا کامنتاتونو نمی خونم ٬ واقعا اینطور نیست ٬اما بذارین بگم
نه علمه
نه قدرته
نه چیزایی از این قبیل !
می خوام بگم گاهی وقتا تنها چیزی که تو زندگیت می خوای
یه آرامش واقعیه !
گاهی که نه
شاید همیشه !
یه سکون
یه سکوت مطلق
....
من !
گاهی بدجور آروم می شم
گاهی که نه
تا امروز سه بار
تا امروز سه آغوش
تا امروز
........
می خوام بگم هیچوقت سعی نکن اون تیکه ی کوچیک از ذهنتو که متعلق به من هستشو از تو ذهنت پاک کنی ٬ اما هیچوقت بیشتر از اون چیزی که بایدم بهش فک نکن !
می خوام بگم منم همین کارو می کنم .
می خوام بگم همه ی ما آدم بزرگا به اقتضای گذران یه قسمت مهم از سنمون ٬قبل از اینکه بخوایم به یه آدم ٬ به اسم شریک زندگی ٬ تو زندگیمون اکتفا کنیم ٬ همیشه یه سری جریاناتی داریم ! یا بهتر بگم ٬همیشه یه داستان خیلی پررنگ تو زندگیمون هست ٬ که یه مدت توی فضای این داستان نفس کشیدیم و هیچوقت هم به این حرف بزرگترا گوش ندادیم که" آدم نباید عاشق قهرمان قصه هاش بشه ! چون ممکنه این قهرمان قصه ٬ هیچوقت از پس این خطوط و خیال فراتر نره ..."!
می خوام بگم ما آدما حتی توی آینده ی خیلی دور ، تو یه زمان خاص ، به خاطر یه سری دلایل خیلی خاص ، بازم ممکنه دوباره این داستان پررنگ زندگیمونو مرور کنیم ! دوباره با قهرمان قصمون بخندیم ٬ گریه کنیم ٬ اما همین که این لحظه ی خاص با دلایل خاصترش تموم شد :
میری کنار شریک زندگیت
تو چشاش نگاه می کنی
لباشو می بوسی
محکمتر از همیشه بغلش می کنی
و با اینکه این صحنه شاید قبل ازاین بارها و بارها واست تکرار شده باشه ٬ به این فک می کنی که تا حالا توی زندگیت تا این اندازه آروم نبودی !
که چقدر آرومی
که چقدر آرومی
که چقدر آرومی
که چقدر آغوش همسرت واست امنه
که چقدر واست مکان آرامشه
که چقدر نیوتن با قانون اولش به تو راست گفته
که چقدر الان دوست داری به همین حالتی که هستی تا ابد باقی بمونی
تا همیشه
تا ابد
تا یک عمر
تا ......... !
هیچوقت دلم نمی خواست از این جور حرفا تو وبلاگم بنویسم
ولی سرنوشت این وبلاگ ٬ شاید دیگه به همین نوشته ها بنده
شاید این نوشته ها یه توضیح باشه واسه کسایی که نوشته های منو می خوننو فکرای جورواجوری می یاد تو ذهنشون
و این نوشته ها شاید یه جوابی باشه به کامنتای نگار
بهتره یه راست برم سر اصل موضوع
خواستگار کم ندارم یعنی انقدر بودن که دیگه حوصله ی شمردنشون نبود یعنی هیچوقت گیر این جور چیزا نبودم ....
اگه بخوام راستشو بگم ٬ مث بعضی دخترا نیستم که بگم : " باید ازدواج کنم" ، مث اونایی بودم که می گفتم : "باید با کسی که می خوام ازدواج کنم" .....
اگه بخوام راست ترشو بگم شاید اینا همش بهانه بود..... من همیشه ترسیدم ...همیشه یه ترس کذایی باهام بودم و رهام نمی کرد
من از آینده می ترسم... از ازدواج... از اینکه بخوام دیگه تو حرفام به جای "من" بگم "ما "... از دونفره شدن ...یا بهتر بگم ، بر عکس همه ی نوشته هام من همیشه از عشق ترسیدم.......واسه همین از خیلی چیزا فرار کردم .... از خیلی چیزا....
واسه این بود که موقع اومدن هر خواستگاری اشکای بی امونم دونه دونه می چکید رو گونه هام و واقعا بند نمی اومد
می خوام از این سه ماه آخر بگم
از گریه های دو هفته ای
از اصرارای بابا
از نصیحتای مامان
از " نـــــــــه " های من که دیگه تبدیل به فریاد شده بود ....
اینجور موقعا بود که می نشستم دونه دونه آرزوهامو می شمردم
" نه .. من هدفای بالاتری دارم ، نمی خوام عشق دست و پا گیرم کنه
من واسه زندگی دونفره ساخته نشدم "
خواهرم می گفت توقعاتت رفته بالا و من به این فک می کردم " که خوشبخت کردن من چقدر آسونه ....که فقط دنبال آرامش بودم .... دنبال یه جایی که دیگه این ترس کذایی باهام نباشه .... اما این حرفا گفتنی نبود.... "
............
اما الان
بعد از بارها و بارها
این یکی قضیش خیلی جدی تره
این یکی درست زمانی بود که نگار واست نوشتم حالم خیلی بده
خیلی بد
یادته
اینجا بود که حس کردم دیگه تو این دنیا جایی واسه آرامش من نیست ، این لحظه درست اون زمانی بود که واقعا از خدا خواستم بمیرم
اینجا بود که به خدا شک کردم ، به وعده هاش
به خاطر همین ترس کذایی .....که همیشه باهام بود... و به خاطر آرامشی که هیچوقت نبود...
ولی بازم تکرار می کردم
" خدایا ...من این روزا واقعا میترسم ....دلم می خواد فقط تو پناهم باشی .... "
حالا بماند که این بار، قسمت چه جوری یقمو گرفتو چه جوری داره همه چیو پیش می بره
نگار درست اینجا بود که ازت خواستم واسم از خدا بگی
گفتم نیاز دارم یکی واسم از خدا حرف بزنه
کامنتاتو خوندم... بارها و بارها
مدام این دو جملت تو ذهنم زنگ می زد " هیچ وقت بهش شک نکن نگار... خدا نهایت خوبیهاست.... بهش شک نکن نگار .... بهش شک نکن ...... "
یادته نگار ٬ بهت گفته بودم هر وقت هر کی اومده تو زندگیم دنبال دلیلش گشتم ، حالا اگه بخوام دلیل پیدا شدن تو رو تو زندگیم بگم ، اگه بخوام همه ی حرفای قشنگتو سانسور کنم ، باید بگم خدا تو رو به خاطر همین یه جمله سر راه من گذاشت ... تا همیشه این حرفت تو گوشم زنگ بزنه که ....بهش شک نکن نگار......
ترسم یه ذره ریخته... خیلی حرفا بمونه ..... اگه همین جور ادامه پیدا کنه ... شاید همین روزا ...... نمی دونم .... نمی خوام بهش شک کنم ......سپردم به خودش .... سپردم به خدا .....
حالا بذار یه جور دیگه بگم
بعد از بارها و بارها
این بار قضیه خیلی جدی تره
یکی اومده ادعا می کنه که غریبه نیست
یکی اومده ادعا می کنه که توء ......!..
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
...................
"فروغ فرخزاد"
...............
دارم موسیقی گوش می دم
ازاون آهنگایی که مامان هر بار می شنوه ٬ بهم میگه " آخه اینا چیه تو گوش میکنی؟..."
" وردو " وا می کنمو شروع می کنم به نوشتن :
یادمه آسمون ٬ واسه اون پستی که توش نوشته بودم " درست شدم عین اون روزا"..... ، یه کامنت گذاشته بودو نوشته بود :
" شاید بتوانی شبیه آن روزهای رفته ات شوی... ولی فقط شبیه ...هیچ چیز برنمی گردد...."
...............
حسابی خرابم کرد
.......
من
( چهره ات را از یاد برده ام
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !)
..........
( دوباره خاطره ی کسی و به یاد آوردی که تازه به نبودنش عادت کردی ؛ و باز آیندت ٬ پر از نبودن کسی در گذشته می شه و اون وقت تو می مونی و )........
..........
اینجاست که دلت میخواد زیر لب زمزمه کنی :
من نیاز به تکرار دارم
نیاز به تجدید خاطره
تجدید صدا
تجدید نگاه
تجدید دستها
..............
می خوام دوباره تو اون هوا نفس بکشم
می خوام دوباره تو اون هوا نفس بکشم
.........
من ... نیاز دارم
دوباره
به عین
به شین
به قاف
به نقطه ها
....................
اما..!.
یه بارون نم نم
یه باد که وقتی بهت می خوره یه لحظه لرزت میگیره
یه صندلی که روش پر از برگای پاییزیه
یه دست که سردشه
یه چشم که .....
............
و من
که آرامتر از همیشه نگاهت میکنم
و تو
که کمرنگ و کمرنگتر میشوی ...
.................
این روزا زیادی آرومم
این آرامش منو می ترسونه ...
تکرار می کنم
هی رفیق !
ما روزهایمان همین قدر بود و من... حتی نتوانستم شبیه آن روزهای رفته ام شوم ...حتی شبیه ....
ما روزهایمان همین قدر بود ٬ به قدر همین تصور پاییزی .......
.......................
پ.ن 2: من ........
پ.ن 3: مطمئنا یه مدت آپ نمی کنم و کمتر میام ٬ دیگه حس نوشتن نیست...گاهی باید مرور کرد....
خب منم دلم گرفته ....
یکم برام بخون..... یکم برام بخون ....
من از هراس طوفان
زل ميزنم به ميز
به زيرسيگاري
به خودكار
تا باد مرا نبرد به آسمان...
لبخند كه ميزني
من
ـ عين هالوها ـ
زل ميزنم به دستهات
به ساعت مچي طلاييات
به آستين پيراهن ات
تا فرو نروم در زمين…
ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفتهاي
در كلمهاي انگار
در عین
در شين
در قاف
در نقطهها...
(مصطفی مستور)
عشقو میگم
انقدر که می تونی هنوز دستاتو بلند نکرده ، حسش کنی
...............
گاهی ازت دور می شه ، اما نه زیاد
عشقو می گم
انقدر که اگه یه ذره بیشتر دستاتو به سمتش بلند کنی ، می تونی لمسش کنی
..............
اما گاهی ازت دورش می کنن ، خیلی زیاد
عشقو می گم
انقدر که باید به جای دستات ، یه کلمه رو که زیادم کشیده نیست ، بلند و محکم بکشی " نـــــــــــــــه !... این رسمش نیست "
............
خب میدونی
تو اولاش حس می کردی خیلی ازت کوچیکتره
عشقو می گم
انقدر که وقتی از بالا بهش نگاه می کردی ، می تونستی مژه های بلندشو ببینی
انقدر که وقتی بهش نزدیک می شدی ، صدای قلبتو می شنید
............
خب یه ذره که گذشت همقدت شد
عشقو می گم
انقدر که می تونستی تو چشاش زل بزنیو ، آرومو زمزمه وار بهش بگی که " دوسش داری..."
انقدر که......
خب کم کم قد کشید ، ازت بلند تر شد ، اما نه زیاد
عشقو میگم
انقدر که حالا اون بود که می تونست ، وقتی از بالا نگات می کنه ، مژه های بلندتو ببینه
انقدر که وقتی بهت نزدیک می شد ، میتونستی صدای قلبشو بشنوی
انقدر که دلت میخواست تو حصار دستاش گم شی.....
...........
اما یه ذره که بیشتر گذشت بیشتر قد کشید ، خیلی زیاد
بزرگ شد
خیلی بزرگ
ع
ش
ق
و میگم
انقدر که باید فاصله می گرفتی ازش
دور می شدی و دور می شدی
تا بتونی از این پایین نگاش کنی
تا بتونی یه بار دیگه نگاش کنی.............
پ.ن 2: همین...
پ.ن 3: " نگارجون عاشقم " تولدت مبارک ( باید 19 آبان بهت تبریک بگم ولی خب .....می خوام اولین نفر باشم ، امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی (گل) .....یه چی بگم : خندیدن خیلی بهت می یاد ، حواست باشه ! ) .
پ.ن 4: .......
پ.ن 5: ومن.......عین هالوها.......زل می زنم به دست هات........
بی همزاد....
.....
گاهی حس می کنم بعضی جاها انقدر مقدسن ، که هرحرف نامربوطی میتونه از تقدسش کم کنه
می خوام یه جور دیگه بنویسم
گاهی وقتا احساسات آدما ، تو یه بازه ی زمانی خیلی کم ، زیادی نوسان داره ، گاهی تو اوج خواستنه ، گاهی تو اوج بی تفاوتی ...
گاهی می شه از کنار مسائل خیلی مهم ، خیلی بی تفاوت گذشت و زیر لب زمزمه کرد : ...مهم هم نیست...
گاهی آدمای دورو برت انقدر کم رنگ می شن ، که حتی اگه بخوای هم ، نمیتونی ببینیشون...
گاهی .....شاید میخوام بگم منم الان تو اوج بی تفاوتیم ! ( دیگه می خوام از کنار بعضی حرفا و کامنتا خیلی بی تفاوت بگذرم ...)
از اون خستگیای خوب
که بعد از تموم شدن یه قالی بهت دست میده
دلت میخواد بشینی یه گوشه و از دور نگاش کنی
دلت میخواد بشینی یه گوشه و..........................
.............
اما من خستم
از اون خستگیای بد
که بعد از خراب شدن قالی زندگیت بهت دست میده
دلت میخواد بشینی یه گوشه و ..... دیگه هیچ جوره دلت نمی خواد نگاش کنی
دلت می خواد بشینی یه گوشه و مث این بچه کوچولوها ( موقع بازی قایم باشک ) چشماتو سفت ببندیو معکوس بشماری
10
9
8
7
.
.
بعد که رسیدی به عدد 1 ،...
به جای اینکه مث بازی قایم باشک بگی" بیام ؟ تا مطمئن بشی و چشماتو باز کنیو بری "
محکم
خیلی محکم داد بزنی
" کجای این شبای تیره می شه تورو پیدا کرد ؟
تا مطمئن بشی
تا مطمئن بشی و چشماتو ........
..................."
نمی فهمی ...
پ.ن 2: من ....حالم خوبه...
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود
باید "می" خوردنو بهت یاد بدم
پس کنارت می شینمو پا به پات می یام
جرعه به جرعه ٬ نه قورت به قورت
باید بهت یاد بدم…
.........."
این روزا ..
این آدما....
این حرفا.....
این اتفاقا.......
....
من (!)
درست شدم عین اون روزا.....
اشتباه کرده بودم
اعتراف می کنم
"چیزی جز " تو " نیست
کسی جز " تو " نیست
ای آنکه جز " تو " کسی نیست...."
پ.ن 2: انگار هوای این پاییز زیادی مستانه ست ، منم این روزا زیادی مستم...
من (!)
درست شدم عین اون روزا...
انتظار خبری نیست مرا
..............
خودتو رو سنگریزه های خاطره ها نکش
مسخره س !
مسخره س که فک کنی انقدر دور شدی ، که حالا دیگه به همه ی " اون روزا " پشت کردی...
نه عزیز !
فقط کافیه که وقتی گریت می گیره ، دوباره دستاتو به پهنای صورتت باز کنیو ، درست بذاری روی چشات ....
اون موقع ست که می بینی بازم.....
هی !!!
دستامو تو حصار دستکشام زندونی کردم ، تا " عطر دستات " نپره!...
عجیبه که دیگه شنیدن آهنگای قدمیم ، تو رو یاد من نمی یاره !
اعتراف می کنم !...
پ.ن ۲: متن توی این "عکس" هم جزء این پسته ، ندیده کامنت نذار ...(معذرت ٬ عکس حذف شد...)
پ.ن ۳ :دلم نمی یومد پست جدید بذارم ، تا پست آخرم که خیلی دوسش دارم ، نره تو نوشته های پیشین ٬ ولی رفت…..
به یاد پاییز هایی که گذشت
قبل از ساخت این وبلاگ...
یه ذره آدمو میترسونه
...........
...............
همیشه حس میکنم یه زمان و یه نقطه ای تو زندگی هر آدمی هست
که باورش از یه چیزایی (؟!!) خراب می شه و فرو می ریزه
شاید این لحظه درست اون زمانو
اینجا درست اون نقطه باشه .
............
و اون آدم شاید..........
پ.ن 2: هر گاه روح از تهی بودن خویش خالی شود ،
از خدا پر می شود
..........................
پ.ن3 : در رابطه با کامنتای گذاشته شده : ( پی نوشت 2 رو واسه این نوشتم که بگم منظورم از " یه چیزایی(؟!!) ..." ، خدا و دینش و این حرفا نیست ، البته بهتون حق میدم ، چون یه ذره گنگ حرف زدم ، واسه همینه که فعلا قسمت نظرات این پستو بستم ..... )
پ. ن 4: من هنوزم سر در وبلاگمو دوست دارم .........
" اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست
او جانشین تمام نداشتنهای من است ............"
یا حبیب من لا حبیب له
یا شفیق من لا شفیق له
..................
...........
لحظه لحظه این آگاهی در من شکل می گیرد ،
که هر لحظه از ابدیت ،
هر واقعه ای از تجربیات ،
بذری در وجود بشر می کارد
...............
تنها چیزی که به آن یقین دارم
این است :
که خدا عشق است و عشق ٬ خدا
هر گاه روح از تهی بودن خویش خالی شود ،
از خدا پر می شود
هر گاه روح از تهی بودن خویش خالی شود ،
از خدا پر می شود
..........................
پ.ن۲ :21 تیر روز جشن فارغ التحصیلی ...جاتون خالی خیلی خوش گذشت ، الان انقدر انرژی دارم که می تونم بکوب واسه ارشد بخونم ، البته الان[چشمک]
پ.ن۳ : احتمال حذف شدن پی نوشتها هست [چشمک]
من فقط میخوام که وقتی دلم از دنیا و آدماش میگیره و خسته می افته یه گوشه ٬
این " صدای تو " باشه که آرومش کنه...
می شه؟؟؟!
....
گاهی وقتا لازمه که خودتو پرت کنی به نقطه ای که مطمئنی توی سیاهی نامردیاش گم میشی ...
گاهی انقدر خسته ای که دلت می خواد بیفتی یه گوشه ی غریب و همه لهت کنن...
گاهی دوست داری چشماتو ببندیو برگردی به چند سال قبل ،
می خوای تو مسیر زندگیت ندیده باشیش
نشنیده باشیش
نگاش نکرده باشی
صداش نکرده باشی
گاهی دوست داری چشاتو ببندیو برگردی به لحظه ی قبل از اون
درست به لحظه ی قبل از اون.....................
| Design By : Mihantheme |

